به نام خدا
من اومدم جهادی تا خودمو بسازم
تا تو هیاهوی شهر جوونیمو نبازم
من اومدم جهادی تو خلوت غروباش
من باشم و خدایي که تنگه قلبم براش
اول يه خدا قوت بگم
به همه ي بچه هاي قافله ي خاكي.مخصوصا بچه هاي گروه عمراني كه بنده، توفيق حضور در
جمع با اخلاصشون رو نداشتم.به قول شاعر :
اي شلوغ و اي تو همواره پر از كار و تلاش
خوش به حالت، شاد زي و شاد باش
سواي از همه ي برنامه هاي فرهنگي ، آموزشي و عمراني كه توي
اردو برگزار مي شه ، گاهي زنگ تفريحاتي توي اردو پيش مياد كه حسابي آدمو شارژ مي
كنه.حالا قصد منم بيان زنگ تفريحات اردو نيست.ان شاالله بماند براي فرصتي مناسب.
و اما بعد؛
توفيق نصيب شد دو روز آخر اردو رو در خدمت دو تا از بچه هاي
عمراني باشم.اقا سيد كه مسئول اردو بود و اقا ياسر كه دست از سر اردو جهادي بر نمي
داشت.ساير بچه ها هم رفته بودند.
روستاي "كناردنگ" منطقه اي بود
كه جهت انجام پروژه ي آبرساني انتخاب شده بود.
روستا با مشكل آب مواجه بود. روز اول كه رسيدم برا شستن دستام،
مجبور شدم يه پياده روي جانانه كنم.خوبي اش اين بود كه قدر آب رو بيشتر مي دونستم.
آخه لوله كشي اونجا، طوري بود كه به جاي داشتن شير، لوله رو بريده بودند و هر وقت
مي خواستند آب تهيه كنند، لوله رو جدا، و بعد از استفاده وصل مي كردند(البته
اينبار مثل اين كه يه پدر صلواتي اي،لوله رو وصل نكرده بودند)
خلاصه برا پيدا كردن قطعي آب يه پونصد متري پياده روي كردم
و آخرسر هم، خارج از روستا ،لوله آب جدا شده بود و آب هدر مي رفت.
ذخيره ي آب ما دو تا ده ليتري بود كه هم صرف شستشو مي كرديم
و هم آشپزي و آشاميدن (قناعت در حد كوه ميل فرهاد).بعد از وصل كردن آب دو تا ده
ليتري رو آب كردم.
ظهر برا نهار، سيد سه كاسه ماست آماده كرده بود.شب من آشپز
شدم و مخلوطي از پياز و سيب زميني و گوجه و تخم مرغ پختم. مــــــــــــــــا
شاالله. چه اردوي پربركتي. حالا شما ذهنتون نره سمت "مرفهين بي درد" و
اينجور قضايا اينها ، مواد اوليه اي بود كه از اردو باقي مونده بود و به هر حال،
توي اين سه روز باقيمانده، بايد تموم مي شد.از طرف ديگه ما كه تنها نبوديم.گوسفنداي
اهالي هم كمكون مي كردند و گهگاهي يه پاتك به انبار تغذيه مي زدند. البته ما هم
مثل اردوي دازان، با رافت اسلامي باهاشون برخورد نمي كرديم و اينبار، جواب پاتكشون
رو با دمپايي و تكون دادن دست و توليد صداهاي ناهنجار مي داديم. اونا هم پرروتر از
اين حرفا بودند.
بگــــــــــــــــــــذريم؛
روز دوم يكسري وسايل جهت اتصالات لوله ها كم آورديم. قرار
شد سيد برا تهيه اش بره زهكلوت. موتور يكي از اهالي رو آماده كردند و حركت به سمت
زهكلوت.
دمدماي ظهر برگشتند كناردنگ. به به . سيد يه پلاستيك انگور
هم گرفته بود. چه خوشحالي هاي بچه گونه اي.اصلا اردوي جهادي همينش خوبه.
ظهر نهار رو خورديم و كمي زوتر از ديروز رفتيم سر كار. كار
ما باز كردن حلقه هاي لوله و بستن اتصالات بود. اهالي هم زحمت بردن لوله ها رو مي
كشيدند. حالا شما حساب كنيد صدوپنجاه متر لوله ي چهار رو ،سه كيلومتر پياده حمل
كردن چه حالي مي ده! تقريبا نزديك به پانزده تا از اين حلقه ها رو حمل كردند. لوله
گذاري رو از سمت چشمه به روستا انجام مي داديم.دو نفر از اهالي هم با ما
بودند.
مسير لوله گذاري به اين شكل بود كه ابتدا يه چشمه اصلي بود.
اين چشمه به چشمه دوم وصل مي شد و نهايتا
آب دو چشمه ، در يه حوضچه كه توسط بچه ها ساخته شده بود، تركيب مي شد و توسط لوله
اصلي، وارد منبع روستا مي شد. از منبع هم به انشعاب ها.
كار ما تا شب، لوله گذاري و بستن اتصالات بود.كه نهايتا
تموم نشد و به شب خورديم.
صبح روز سوم، كار رو ادامه داديم و تا پانصد متري روستا
رسيديم. هوا حسابي گرم شده بود. از طرفي هم آب لوله ي قديمي قطع شده بود و آب وارد
لوله ي جديد شده بود و لوله ي جديد هم با فاصله از روستا قرار داشت. من كار رو
زودتر تعطيل كردم (شما بخونيد "جيم زدم") و رفتم برا آشپزي. بچه ها هم
بست لوله ي چهار نداشتند و كار رو با تكه هاي لاستيك ادامه دادند .قصد اين بود كه
آب به روستا برسه .
و اما نهار؛ باز هم مخلوط سيب زميني و پياز و تخم مرغ. اما
يه مشكل وجود داشت و اون هم كمبود آب. آب فقط برا شستن قابلمه بود و وضو. مقداري
هم آب داخل كلمن بود.از فرصت استفاده كردم و وضو گرفتم و غذا رو گذاشتم. بچه ها كه
رسيدند، برا رفع تشنگي مجبور شديم انگور بخوريم. ياسر هم قبل از اينكه بياد توي
اتاق، فاتحه ي آب رو خونده بود و برا وضو
مصرف كرده بود. از طرفي هم آب به روستا نرسيده بود.
مونده بود آب توي كلمن كه گرم هم شده بود. سيد هم آب داخل
كلمن رو ريخت توي پلاستيك انگور و بعد از شستن انگورها، با آبي كه به تن انگورها
خورده بود وضويي جانانه ساخت. وضويي با طعم انگور. اين هم استفاده ي بهينه از آب. حالا
حساب كنيد اگه توي شهر بوديم برا يه وضو گرفتن چقدر آب مصرف مي كرديم.
بعد از نهار قرار بر اين شد كه من و ياسر بريم رودبار و سيد
هم بست هاي لوله ي چهار رو تهيه كنه. ادامه ي كار و تكميل كار با سيد بود.
براي رفتن به زهكلوت هم سيد، با سه تا از اهالي صحبت كرد و قرار
شد ساعت دو با سه تا موتور ، عازم زهكلوت بشيم. با تاخير يك ساعته، ساعت سه حركت
كرديم و ...
يك ساعت بعد هم رسيديم زهكلوت ...
تكميل كار هم توسط سيد انجام شد كه جا داره اينجا به نيابت
از همه ي جهادگرا ، تشكر ويژه ازش داشته باشم.
علی رضا ایزدی